به نام حضرت دوست
دعوت
تقدیم به : نیکان
تابستون سال 83 بود! فصل امتحانات دانشگاه تموم شده بود و یه تابستون با حال رو روبرو داشتم، با کلی فکرای تابستونی واسه اوقات فراغتم...
یک روز بعد از ظهر، طبق عادت ، تقویم تو کیفی ام رو ورق می زدم و کارهای روزانه ام رو می نوشتم و چک می کردم.همینطور که روزها رو نگاه می کردم ، چشمم به کلمه ی "ایام البیض" افتاد . یک دفعه یک حس سفید و شاد پیدا کردم.
اسمش رو زیاد شنیده بودم ولی هیچی ازش نمیدونستم !
یک لبخند زدم و تقویم رو به خواهرم که از خودم کوچیکتره نشون دادم.
چشمم برقی زد (با انگشت به سمت روز شروع ایام البیض توی تقویمم اشاره کردم و گفتم : ) برییییییم؟؟؟
خواهرم خندید و با شک و لبخند و تعجب گفت : ما که بلد نیستیم !
گفتم : بی خیال ! بیا یه بار بریم ببینیم چیه ؟ چی کار میکنن ؟ فقط اینو می دونم که باید 3 روز روزه بگیریم و تو مسجد باشیم . سخت نیس که بابا !
خواهرم با یک لبخند گفت : باشه بریم ! پایه ام !
شب که شد ، یه کیف بزرگ برداشتیم و توش رو پر از خوراکی کردیم و 2 تا چادر نماز و مهر و قرآن و مفاتیح و وسایل مورد نیاز رو هم برداشتیم .
لاک هامونو پاک کردیم و اعمال اولیه رو به جا آوردیم و خوابیدیم !!!
صبح ساعت 8:30 !!! بیدار شدیم و به سمت مسجد محل حرکت کردیم.
گرمای آفتاب تابستونی درکنار نسیم صبحگاهی حال و هوای لذت بخشی داشت .
من و خواهرم ، چادر مشکی سرمون کردیم و خوشحال و لبخندزنان خیابون و کوچه ها رو رد می کردیم و به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم !
ساعت حدود 9 بود که رسیدیم.
نزدیک مسجد که شدیم ، قلبم تاپ و تاپ می کرد . پامونو که داخل حیاط مسجد گذاشتیم دستام از خوشحالی و هیجان سرد سرد شدن!
پله ها رو که رد کردیم ، یه خانم که از مسئولان قسمت خواهران بود ، به ما گفت : دخترا ! کجا ؟
ما یه هو وایستادیم ! لبخند زدم و گفتم : خوب اومدیم اعتکاف دیگه !
خانمه خندید و گفت : یه خرده دیر اومدین ! باید از چند هفته قبل ثبت نام می کردین ! باید از دیشب ، یا قبل از اذان صبح می اومدین !
من مات و مبهوت موندم...دیگه هیچی نفهمیدم ! لبخندم تلخ شد و ساکت شدم ، یه هو بغض تو گلوم ترکید و گفتم : تو رو خدااا !
خانمه گفت : نه دخترم ، ان شاء الله سال آینده– ولی من هیچ امیدی به سال آینده نداشتم-
تو دلم گفتم :دمت گرم خداجون... اینجوریه دیگه؟ حالا یه بار من اومدم پیشت ،...! اینجوری؟؟؟
یه نگاه غضبناک و سرشار از غم و نا امیدی به خانمه کردم و در حالیکه گریه می کردم با خواهرم به سمت در خروجی برگشتیم .خواهرم بنده خدا شوکه شده بود ! خیلی ناراحت بود.
همین که خواستیم از در بزرگ سبز مسجد خارج شیم ، روحانی مسجد گفت : خواهرا؟!
من با نگاهی سرد و بی روح و غمگین رو به روحانی مسجد گفتم : بله حاج آقا ؟
گفت : کجا می رین ؟ گفتم : حاج آقا ، من و خواهرم نمی دونستیم که واسه این مراسم باید از شب قبل می اومدیم ، ثبت نام هم نکردیم . اون خانم هم به ما گفت : ان شاء الله سال دیگه !
حاج آقا از من پرسید : روزه گرفتین دیگه ان شاء الله ؟؟؟
گفتم : بله حاج آقا ، الان روزه ایم ! ولی نمی دونستیم دقیقاً چی کار باید بکنیم !
حاج آقا به سمت در ورودی قسمت خواهران نزدیک شد و اون خانم رو صدا کرد و باهاش صحبت کرد و گفت : این خواهرا می تونن برن داخل – خانمه تا اومد حرفی بزنه – حاج آقا رو به من و خواهرم کرد و گفت : برید داخل ! قبول باشه ...
خدای من !
ما که از خوشحالی داشتیم می ترکیدیم ، تند تند ، پشت سر اون خانمه رفتیم طبقه دوم.
مسجد غلغله بود . باورم نمیشد که این همه جمعیت واسه اعتکاف اومده بودن !
خانمه ما رو برد پیش چند تا دختری که تقریباً هم سن و سال خودمون بودن .
کم کم باهاشون دوست شدیم و کنارشون اعمال رو شروع کردیم .
همه با هم وضو می گرفتیم و نماز می خوندیم و قرآن و مفاتیح و دعا و تسبیح و... شب ها رو هم تا سحر بیدار می موندیم و با هم حرف می زدیم .
اطرافمون اکثراً خانم های سن بالا بودن . خیلی ها هم پیر بودن.
من خیلی خوشحال بودم که توی اول جوونی اعمال "اعتکاف" رو واسه اولین بار تجربه می کردم !
خلاصه به نظرم مراسم جالبی اومد ! مخصوصا ً این نکته توجه من رو به خودش خیلی جلب کرد که می گفتن نباید توی آینه نگاه کنی ! اولش با خودم می گفتم: چه ربطی داره!
آینه هم باشه ، چی میشه مگه ! که دو ساعت بعدش فلسفه اش رو تو کتاب یکی از همون بچه ها خوندم ، که کلیتش این بود که نباید خودتو ببینی تا بتونی عاشق معبودت بشی ! و تازه متوجه بشی که عرفان یعنی چی !
هر ساعتش یک در جدید به روم وا می شد و من هم مشتاقانه دنبال جواب سؤال هام بودم .
بعد از عبادت ، وقت استراحت به الطافش توی زندگی ام فکر می کردم و اینکه همیشه به یادم بوده و ...
وااای !
من ... !
غافل بودم !
به این مسئله که فکر می کردم بغض ، گلوم رو می گرفت و اشک روی گونه هام می چکید .
من...داشتم به خدا نزدیک می شدم !
روز اول...روز دوم...روز سوم هم که تموم شد ، دیگه کم کم وقت رفتن بود !
من نمی دونستم اعمالم قبول بود یا نه !
چون قبل از طلوع آفتاب توی مسجد حضور نداشتم !
ولی گفتم قبول هم که نشه ، مهم اینه که...من سبک شدم . من سفید شدم . من پاک شدم . آخه من 3 روز کامل عبادت کردم . من 3 روز کامل غرق معنویات شدم .
من 3روز اشک ریختم . من 3 روز خودم رو توی آینه ندیدم . من 3 روز نمازهای مستحبی رو خوندم که اسمشونو نشنیده بودم . من 3 روز عاشق و عبد معبود شدم .
من باید قبول شده باشم ! چون اومدم ! پس قبول شدم !
نه ؟
نمی دونستم !
دم اذان مغرب وسایلمون رو جمع کردیم و افطاری هامونو، بسته بندی شده بهمون دادن که ببریم خونه افطار کنیم .
و منتظر اذان مغرب شدیم ...
اذان رو که گفتن ، نماز مغرب رو خوندیم . نماز عشاء رو هم خوندیم و لحظه وداع رسید !
روحانی می خوند و همه گریه می کردن و ناله سر می دادن .
من هم زار می زدم ؟ من عاشق معبودم شده بودم و اشک می ریختم ! نمی شنیدم روحانی چی می گفت...دعا می خوند ؟ از قبولی اعمالمون می گفت ؟ حدیث می گفت ؟
ولی این جمله رو شنیدم که : واسه دو خواهری که روز اول با چشمان گریان بعد از شروع مراسم اومدن و مهمان مسجد شدن هم آرزوی قبولی عبادات می کنیم...
و ادامه داد : ببینیم اگه شایسته باشیم و خدا قبولمون کنه ، ان شاء الله سال آینده همین موقع هممون توی مسجد الحرام کنار کعبه باشیم .
یه هو همه جیغ و فریاد و ناله سر دادن.
من ! توی دلم خالی شد ! چشمم رو بستم و عاشقانه و بلند گفتم : خدااااا...خداااااا...خدااااا
گریه می کردم و تو دلم می گفتم : یعنی میشه؟!!!
جواب خودم رو دادم و گفتم : چه پررو! تو کوچیکتر از این حرفایی که بخوای همچین فکرایی در مورد خودت بکنی . چی کار کردی تو زندگیت که بخوای از این کار ها هم واست بکنه . بری کعبه؟ هه ! اونجا جای هر کسی نیست ! باید هزار تا کار می کردی که نکردی ! تو حتی اعمال اعتکاف رو هم نمی دونستی !
همینجوری اشک می ریختم و تو دلم با خدا حرف می زدم و بندگی ام رو بهش ثابت کردم .
وقتی به خودم اومدم ، دیدم روحانی دعای روز آخر رو خوند و همه خداحافظی می کنن و جلوی در هستن و دارن میرن . سریع وسایل رو جمع کردیم و با خواهرم رفتیم پائین .
خیلی شلوغ بود .
غمگین بودم و خیلی سبک و سفید !
نمی فهمیدم خیابون و ماشین یعنی چی ؟
با گنگی و تعجب مردم رو نگاه می کردم که اومده بودن دنبال عزیزاشون که توی مراسم اعتکاف شرکت کرده بودن . غلغله بود و سروصدا ! همه لبخند می زدن .
همینطور که می اومدیم بیرون ، مادرم رو دیدم که با پدرم اومده بودن دنبالمون .
خیلی خوشحال بودن !
رفتیم خونه .
گذشت...
شرایط معنوی و اعتقادات من با قبل از اعتکافم فرق کرده بود و روز به روز شکل بهتری به خودش می گرفت .
تابستون و پائیز و زمستون 83 تموم شدن .
بهار 84 رفت و تابستون اومد و آخرین امتحانم رو دادم .
بعد از امتحان ، از تو راهرو های دانشگاه به سمت در می رفتم که برم خونه ، یه هو چشمم به کلمه "حج دانشجویی" افتاد !
لبخند زدم . یاد اعتکاف پارسال افتادم .
با پرس و جو از دفتر نهاد فهمیدم که باز دیر رسیدم و فقط 2 روز فرصت دارم تا مدارک و پاسپورت رو تحویل بدم!!!
بگذریم از قرعه کشی و پاسپورتی که نداشتم و 3 روزه آماده شد و بقیه ی کارهایی که واسم سهل شد...
که من روز موعود توی کعبه باشم . درست یک سال بعد از "دعوت" !
من قبول شده بودم !