بازگشت
لیست پیشنهادات و
انتقادات
فرستنده: کاظمی
پنجشنبه 15 مرداد 1394
|
ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم...
از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم...
آيا تو ميپذيرى ، عشق خدائيم را...؟
تا اين که بر نتابى ، ديگر جدائيم را...؟
آب روان به ماهى ، گفتا که باشد اما...
لطفا بده مجالى ، تا صبح روز فردا...
بايد که خلوتى با ، افکار خود نمايم...
اينجا بمان که فردا ، با پاسخت بيايم...
ماهي قبول کرد و ، آب روان گذر کرد...
تنها براى يک شب ، از پيش او سفر کرد...
وقتى که آمدش باز ، تا اين که گويد آرى...
يک حجله ديد و عکسى ، بر آن به يادگارى...
خود را ز پيش ماهى ، ديشب که برده بودش...
آن شاه ماهى عشق ، بى آب مرده بودش...
ناليد و يادش افتاد ، از ماهى آن صدايي...
وقتى که گفت با عشق ، ميميرم از جدايى...
ای کاش که آب می ماند ، آن شب کنار ماهی...
ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی...
آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی...
یک لحظه غفلت از هم ، یعنی همین جدایی...
|
|