سانحه رعد و برق - شهریور 1359
رعد،وبرق،
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
دردوقسمت،
قسمت اول:
آخر شهریور،بود،و در ناریان رسم و سنت عالم چرا،"عالم چرا" به موقعی گفته میشد که همه مردم درعلف چینها و دیمزارها علف ها و دیم های خود راچیده وجمع ،آوری کرده بودند،در این موقع،گوسفند های سرکوه و بزگل و اسب و قاطر های بیکار دراین مکانها مجاز به تغذیه بودند،را عالم چرا میگفتند،قدیمی های ناریان این رسم را خوب بیاد دارند.
وقصه پرغصه خاطره ما از اونجایی شروع میشود که شهریور سال 59بود که (دسته مال) گوسفند های ما ازسرکوه به زردکندی چال:(بعد ازبواچال،انتهای رشته کوه لایه )که یردمال داشت مستقر شده بود،اون موقع من حدودا نوجوان بودم اون شب واقعه،را هنوز ازیاد من خیلی ازناریانی ها بیرون نرفته،اونشب ،هوابشدت ابری وبعد باران و رعد وبرق شدید تر،شروع شد،مرد قصه ما،با اینکه سنی ازش گذشته بود،ولی هیکلی قوی وقدی بلند و آدم شجاع ونترسی بود،او هرسال برای جمع آوری گون،که یکی ازانواع سوخت های زمستانی،بود،این فصل سال،به صحرا و کوه می رفته،و گون میکند،اونیمه شب سوار الاغش شد وبه سمت راه کمر سر وبه سمت ،ومقصد بالای ریزچالی دره،و انتهای کوه،لایه حرکت کرد،که قصدش این بود قبل از ازان صبح یک بارگون بزند و به ده برگردد،خانمش به او گفت که هوا ابری وبارانی است نرو گفت: تواین فصل سال بارانی درکارنیست،و راه افتاد، مرد شجاع تنهای شب اسمش دایی مشهدی خلیل بود،ایشان درهمسایگی ما،درجور محله یعنی اهنکلا زندگی میکرد، وچون با مادرمرحومه مانسبت فامیلی داشت،ما ایشان را دایی خلیل صدا میکردیم،وچه شب های زمستان شب نشینی به خانه ایشان میرفتیم.
ادامه دارد.......
قسمت دوم و پایانی،
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍
رعدوبرق،
✍✍✍✍✍
خاطرات تو رو،میبرند یه جاهایی که خودت هزاربارهم،برگردی به اون وقتا جرأت،رفتنشو نداری، قصه پر غصه،ما ازاینجا شروع شد که صبح آنروز به من ماموریت،داده شده بود که با قاطر هایمان بروم، ریز چالی دره، تا به عمو اسحق و مادرم برای،مال،بره کردن و "شیر هایری" کمک کنم،صبح زود یکی دربالای کمرسر داد و هوار میکرد و اهالی ده را برای کمک صدا میکرد،ومن هم براه افتادم تا هم بروم به کارم برسم وهم،ببینم چه خبرشده، بهرحال مردم هم سراسیمه،براه افتادند،به سمت "ویا پشت" و همینکه به ریزچال رسیدم،دیدم که مادرم بالای کوه سمت راست ریز چال،بود گریه میکند وجیغ میزند، قاطر ها را، ول کردم و دوان دوان،خودم را به آنجا رساندم، باصحنه دلخراشی روبرو شدم که چیزی شبیه آنرا،بعدها در جبهه جنگ،دیدم، وعده ای از اهل محل هم خودشان را به سرصحنه فاجعه،رسانده بودند، طبق گفته های آنها فهمیدم،زمان رعد و برق،ایشان،سوار الاغش بود ویک داس دردست داشت،و زنجیر افسار الاغ هم دردستش،بود، باعث تشدید برق گرفتگی شد. صحنه را اینگونه میتوانم تداعی کنم که، براثر شدت برق گرفتگی،بعضی از انگشتان،آن مرحوم،پریده و قطع،شده بودند، مضاف براینکه،انگشت شست پای سمت راستش هم قطع شده بود،خلاصه اوضاع دهشتناک وعجیبی بود،و همه،به دنبال انگشتان قطع شده،می گشتند، وچندتایی پیداکردند، وازسمت راست بدن ایشان وهم الاغشان یک رگه به اندازه کلفتی یک طناب ویاریسمان،ازبالای سر تا انتهای پا رگه سوخته سیاه شده کاملا، اوضاع دردناکی را سراغ میداد، ومن،همچنین صحنه هایی را در جنگ، و اجساد سوخته و نیمه سوخته مخصوصا درکربلای پنج درشلمچه،دیدم، ویک خاطره،طنزی هم ازاون عملیات،دارم،که درفرصت بعد،عرضه میدارم.راوی آن شب،آقا رمضان پسرعمه ما بود، که،اینگونه تعریف میکرد:
دایی اسحاق،که چوپان گوسفندان بود،اونشب،من به ایشان گفتم، دایی جان شما خسته هستید، بروید ده، و استراحت کنید،من امشب چوپانی این گله را انجام میدم،شب گوسفدان را بعدبردم ،در"زردور" اونجا خواباندم،دم سحر وموقع (هلاکر)1-به سمت ریزچال حرکت دادم،که بارش باران و رعد و برق شدید، و فرار گوسفندان و داد و قال سگ های گله،شروع شد .و بهرحال تا بعد از باران توانستم گوسفندان متفرق شده راجمع آوری کنم،درعین حال دیدم که سگها به سمت،ریزچال وبالای کوه مشرف به ریز چال زورآور،دویدند،وبشدت پارس میکنند، فهمیدم باید اتفاق ناگواری اونجا رخ داده باشد،خودم رابه اونجا رساندم و این صحنه را دیدم،و اطلاع دادم،لازم به ذکراست درپایان،عرضه دارم،که مرحوم دایی خلیل خصوصیات،فیزیکی واخلاقی که داشت،من کمتر کسی را مثل ایشان،اون موقع،سراغ داشتم،بلند قد،چهار شانه،پیرمردی قوی شجاع،و مهمتر اینکه خیلی باتقوا وبا ایمان بود، وهمیشه قرآن میخواند،وروابط عمومی قویی داشت،خداوند روحش شاد و قرین رحمت واسعه اش گرداند،
1-هلاکر:
بعدازاستراحت شبانه گوسفندان ونزدیک صبح،بردن گوسفندان به چراگاه را هلاکر می گفتند،
2-زردور:
به منطقه مجاور سمت راست محل حادثه،زردور،میگویند،
ازهمدیاران،عزیز خواهشمندم،اگر جزئیاتی ازاین حادثه کم ویا زیاد شد،برمن ببخشایند،
چون ازآن حادثه،حدود سی و چند سال میگذرد،
ودچار فراموشی ویانقصان درگفتار
میگردد،
وسلام وعلیکم،ورحمه الله،
ازعلی شریف کاظمی،✍✍✍✍
تاریخ نگارش:
23/9/1395
ادامه خاطره رعدوبرق از زبان،راوی حضوری،آن واقعه آقای ابراهیم رزاقی، فرزند،مرحوم کربلایی قاسم
✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍✍ من (ابراهیم رزاقی) هستم،اون موقع،من ده ساله بودم، شب حادثه اونجا بودم، که غروب هوا خوب بود سر شب هوا ابر سیاهی گرفت که ننه زینت خدا بیامرز نذاشت بیرون بخوابیم محمد دایی اسحاق و یک نفر دیگه شاید آبجی معصومه بود دقیق یادم نیست ما رو برد تو چادر آقا رمضون هم بخاطر شدت بارون اومد تو چادر نصف شب بلند شد دید گوسفند نیست رفت گوسفندا رو جمع کرد آورد ولی نصف گوسفند رفته صبح آقا که اومد سر چادر آقا سید رمضان سید علاالدین مرحوم و دایی اسحاق از اون ده اومده بودن آقا سید گفت گوسفند کمه نصفش نیست و بقیه حرفشو تایید کردن رمضان رفت دنبال بقیه گوسفند منم پشت سرش رفتم، رسید "کهوگهری تیره" صدا،زد برگرد به دایی اسحاق بگو مشهدی خلیل را برق گرفته بره ده خبرکنه، من(ابراهیم)،برگشتم سر چادر گفتم، و دوباره رفتم،بالا و اونهایی که سرچادر بودند،اومدند، من رسیدم محل واقعه،دیدم خدابیامرز،یک طرف افتاده،والاغش،یک طرف دیگر، رعد وبرق،ازپشت پایش زده بود،شست پایش،راقطع کرده بود، من شصت پاشو اونطرف تر پیدا کردم،ودقیقا یادمه،تمام موهای روی رگهای،بدن الاغش،گز داده شده بود،و سوخته،بود،که،رد رگهای،بدن رو نشون میداد.
یک قضیه هم آقا رمضان تعریف میکرد؛این بود ، شب رفته بود دنبال گوسفندها،رسیده بود بالای گردنه سگها شروع کردند به پارس کردنکه گفت من فکر کردم گرگ به گله زد، وگوسفندهارو پاره کرده،بخاطر این صبح اول وقت رفتم همون جایی که سگها شب پارس میکردند،یک چیزیی که خیلی عجیب بود ،اینکه من شصت پای قطع شده،را پیدا کردم وبه جنازه ملحق کردم، اما شنیدم که،بعدازشستن،میت،شصتش گم شد، و نتونستن پیداش کنند،خدا وند ایشان راببخشاید و روحش شاد. راوی:ابراهیم رزاقی، گرداوری وادیت :علی شریف کاظمی، 28/9/95
|